Sunday, October 25, 2009

پيمان ايران و اتحاديه يونانيان، نتايج آن و تكرار تاريخ
پلوتارک
25 اكتبرسال 449 پيش از ميلاد درشهر شوش ميان دولت ايران و رئيس هيات اعزامي اتحاديه يونانيان معاهده اي امضاء شد كه به موجب آن اين اتحاديه حاكميت ايران برقبرس را به رسميت شناخت و قول به انحلال اتحاديه «دلوس» داد و در عوض دولت ايران پذيرفت كه به شهرهاي يوناني زبان آسياي صغير (شهرهاي ساحلي غربي تركيه امروز، و در آن زمان معروف به ايوني) استقلال داخلي بدهد به اين شرط كه ماليات مقرر را بپردارند و در صورت نياز براي ايران كشتي بسازند و برحسب جمعيت خود سرباز بدهند. مورخان اروپايي اين عهدنامه را به نام رئيس هيات نمايندگي يونانيان «عهدنامه كالياس» نامگذاري كرده اند.
شاه وقت، اردشير، از دودمان هخامنشي كه پلوتارك اورا «اردشير درازدست» نوشته است دستور اجراي اين معاهده را داد و شهرهاي يوناني زبان آسياي صغير (ايوني) به شوراهاي انتخابي اين شهرها سپرده شدند، ولي اتحاديه «دلوس» مركب از كشور ــ شهرهاي يونان، به تحريك آتن حاضر به انحالال خود نشد و نقض عهد كرد كه دولت ايران مجبور شد چند سال بعد پس از آغاز جنگ ميان آتن و اسپارت معروف به«جنگ پلوپونز»، محرمانه به اسپارت كمك برساند و آتن نابود شود.
2438 سال پس از عهدنامه «كالياس»، توافق مشابهي در جهان ميان دو بلوك شرق و غرب حاصل شد كه بر پايه آن اگر بلوك شرق (پيمان ورشو) خود را منحل كند، اتحاديه اتلانتيك شمالي (ناتو) هم دست كم از صورت نظامي خارج خواهد شد كه ديديم پس از انحلال پيمان ورشو چنين نشد و ناتو دست به توسعه خود در قلمرو سابق پيمان ورشو هم زده و حتي وارد خاك شوروي سابق شده است و ....

ارشك (اشك يكم) كوشش خودرا براي نجات ايران آغاز مي كند
مورخاني كه روي تاريخ ايران باستان كار كرده اند در اين كه ارشك (اشك يكم) حكمران خراسان كوشش پي گير خود را از اكتبرسال 256 پيش از ميلاد براي نجات ايران آغاز كرده است متفق القولند و دو مورخ آمريكايي ــ ساندرسون و لامبرتون ــ در سال 1900 ميلادي آغاز اين تلاش را 25 اكتبر آن سال اعلام داشتند.
اسكندر مقدوني پس از فتح ايران، هر شهر ميهن ما را به يك حكمران محلي سپرده بود و سياستي را به اجرا گذارده بود كه هيچكدام از اين حاكمان نتوانند با هم برسر تاسيس دولت واحدي در ايران كنار آيند.
سلوكيها، جانشينان اسكندر در ايران در انتاكيه و سلوكيه مي نشستند و نظارت دقيقي بر همه ايران به ويژه خراسان نمي توانستند داشته باشند. به علاوه، از آغاز دهه 260 پيش از ميلاد ميان آنان و جانشينان اسكندر در مصر دشمني و رقابت شديد پديد آمده بود. جانشينان اسكندر در خاك اصلي يونان هم با بپاخيزي هاي محلي روبه رو بودند. از سوي ديگر رومي ها هم قدرت مي گرفتند، ولي توجه رومي ها در آن زمان معطوف به كارتاژي ها (شمال افريقا) بود كه از قدرت دريايي چشمگير برخوردار بودند و شبه جزيره ايتاليا را تهديد مي كردند و در اين وضعيت، ارشك از طايفه ايراني پارت ــ يكي از سه طايفه تشكيل دهنده قبيله واحد آرين هاي جنوبي كه به فلات ايران مهاجرت كرده بودند ــ كه در خراسان (از شرق درياي مازندران يا درياي گرگان به سمت شرق از جمله منطقه دامغان) مي زيستند تصميم به نجات و احياء دولت واحد ايران گرفت و با حكمرانان مناطق مجاور ازجمله سغديا (تاجيكستان امروز) تماس گرفت و آنان را همفكر خود ساخت و در زماني كوتاه همه خراسان را تحت يك پرچم متحد ساخت و روابط اين منطقه را با سلوكي ها كه درگير استقلال طلبي شهرهاي آسياي صغير بودند قطع كرد و شهر «نسا» را ساخت كه به نام او « اشك آباد (معلوم نيست كه چرا در ايران «عشق آباد» تلفظ ميشود) » خوانده مي شود. وي سپس گرگان، مازندران و نواحي اطراف را آزاد كرد و در جنگ سال 250 پيش از ميلاد بر سلوكيها پيروز شد و شهر صد دروازه (دامغان) را نامزد پايتختي ايران كرد.
پس از وي برادرش «تير داد» كه مورخان عنوان اشك دوم بر وي نهاده اند در همين شهر در مراسمي كه بر پا شده بود برجاي او نشست و افتخار احياء دولت مستقل و واحد ايران را با شكست دادن سلوكيها نصيب خود ساخت و از اين زمان به بعد، مورخان اين دودمان را« اشكانيان » خوانده اند كه شيفته فلسفه يونان و دمكراسي بودند و مطالعه افكار فلاسفه يوناني كه از زمان اسكندر در ايران رواج يافته بود توسط فرزندان ذكور بزرگان اشكاني و فراگرفتن دست كم مقدمات خواندن و نوشتن زبان يوناني تا مدتي اجباري بود. دولت اين دودمان داراي پارلمان بود و نصب و عزل ژنرالهاي ارشد در دست شاه نبود كه خود منتخب سناي ايران (مهستان) بود. گاهي مهستان نظر به شايستگي، شخص شاه را ژنرال ارشد اعلام مي كرد كه در اين صورت بايد با ارتش به جنگ مي رفت. به خاطر اين كه سكه هاي اشكاني بين المللي باشد يك سوي سكه را به يوناني ضرب مي كردند كه زبان علمي آن زمان بود. براي نزديك بودن به قلمرو روم، اشكانيان بعدا شهر تيسفون را در كنار دجله ساختند و پايتخت را به اين شهر منتقل كردند كه تا قرن هفتم ميلادي پايتخت ايران بود.

سردار سپه (ژنرال رضا پهلوي) رئيس الوزراء شد
رضا شاه در آن زمان

سوم آبان 1302 خورشيدي (25 اكتبر 1923) سلطان احمد شاه قاجار ژنرال رضا خان پهلوي سردار سپه را رئيس الوزراء دولت ايران كرد و هشت روز پس از اين انتصاب عازم اروپا شد؛ رفتي كه بازگشت نداشت. اين ظاهر قضيه بود و جزئيات پشت پرده به دليل كار اساسي نشدن روي تاريخ معاصر ايران هنوز در دسترس نيست. تاريخ معاصر ايران عمدتا نقل قول و نقل خاطرات و كتابهاي منتشره در هر دوره است كه نمي توانند دقيق و خالي از غرض باشند.
در پي اين انتصاب، ژنرال رضاخان ضمن اشاره به كارهايي كه براي نوسازي ارتش ايران و دادن شكل واقعي به آن و بر قراري امنيت در كشوربعمل آورده بود به اعلام برنامه كار خود پرداخت و پاسداري از حقوق كشور و اجراي دقيق قوانين و برقرارداشتن حكومت قانون ونظم ونسق را سرلوحه اين برنامه خواند.
وي چند روز بعد وعده داد كه كساني كه باخارجي تماس داشته اند و اين اقدام آنان به زيان وطن تمام شده است تنبيه خواهند شد و با اعلام اين مطلب نه تنها خواست كه شايعه هر گونه ارتباط غير متعارف خود با بيگانه را تكذيب كند بلكه انزجار ش را از اين قبيل تماسها آشكار سازد.

دكتر متين دفتري هوادار آلمان نخست وزير ايران شد و...
دکتر متين دفتري
سوم آبان 1318 (25 اكتبر 1939) چند هفته پس از آغاز جنگ جهاني دوم و زماني كه اخبار پيروزي هاي آلمان گوش فلك را كر كرده بود، رضاشاه دكتر احمد متين دفتري داماد دكتر مصدق را كه شهرت ناسيوناليستي و هواداري از آلمان داشت و در اين هواداري تعصب مي ورزيد نخست وزير ايران كرد. روزنامه هاي اروپاي غربي اين انتصاب را گامي براي نزديكي هرچه بيشتر رضاشاه به دولت وقت آلمان و جلب دوستي آن دولت قلمداد كردند و مطبوعات فرانسوي زبان نوشتند كه رضاشاه در باطن مي كوشد كه ايران از زير بار نفوذ انگلستان كاملا برهد و اينك فرصت مناسبي به دست آورده است. سه روز پس از انتصاب دكتر متين دفتري به نخست وزيري بود كه دولت ايران محرمانه به هيتلر اطلاع داد كه شوروي نسبت به ايران نظر سوء دارد و همين خبر بر سوء ظن هيتلر نسبت به استالين که باهم قرارداد عدم تعرض داشتند و آلمان نيمي از لهستان را به شوروي بخشيده بود نسبت به او تغيير داد. تحولات بعدي و يک خواست استالين در مورد ايران و بلغارستان بر سوءظن و ترديد هيتلر نسبت به استالين افزود و به تدريج به قدري نسبت به وي دچار سوء ظن شد كه علي رغم نظر ژنرالهايش دستور تهاجم به شوروي را صادر كرد.
شنيده شده است كه دكتر متين دفتري هرگاه خبري از شكست نظامي آلمان در يك جبهه مي شنيد نه تنها آن را دروغ مي دانست بلكه غمزده وخشمگين مي شد و در ملاقاتهاي خود با رضا شاه همه اش از پيروزي هاي آلمان مي گفت. مخالفان دكتر متين دفتري گفته اند كه همين تلقين هاي او باعث ترديد رضا شاه از اتخاذ يك سياست درست شده بود كه بالاخره به اشغال نظامي ايران از سوي دولتهاي مخالف المان انجاميد.
پس از اشغال نظامي ايران توسط انگلستان و شوروي، با اين كه دكتر متين دفتري مدتها بود كه ديگر نخست وزير نبود به اتهام هواداري از آلما ن و تشويق رضا شاه به حمايت از آن دولت به زندان متفقين افتاد و دوسال زنداني بود.
دكتر متين دفتري بعدا سالها نماينده مجلس و سناتور بود و در سالهاي دهه 1340 از فعالان رديف اول مبارزه با آلودگي هوا در تهران بشمار مي رفت. فعاليت او در اين راه از طريق نطق و مصاحبه و مذاكره با مقامات وقت به حدي بود كه اورا « آقاي شماره يك ضد دود » لقب داده بودند.

حسین تو را باید کشت

نامه آقای حسن درخشان، مرد محترم، پدر حسین [بگو هودر] که سرانجام تاب نیاورد و سکوت یک ساله شکست به اندازه کافی تلخ بود و برانگیزاننده، چه رسد که خبر دستگیری فله ای جوانانی هم رسید که شب جمعه برای دعای کمیل به خانه دوست زندانیشان رفته بودند تا بلکه درد تنهائی و دوری از شهاب را در مناجات نیمه شبی بریزند. باورشان بود دعای کمیل و صدای محمد رضا وقت تلاوت آیات کتاب خدا، دمی روح بخششان خواهد بود. اما ون سبز رنگ دم در بود.

چنین بود که به دلم افتاد نامه ای بنویسم و از اعاظم قوم بپرسم گناه این جوانان چیست که در این زمان و در این سرزمین زاده شده اند. بپرسم آیا محمدرضا شاگرد اول شاگرد اول ها، هادی که با همه جوانی بزرگ و کارچرخان کارتونیست ها شده، هنگامه با آن همه عقل و رعایت، آسیه با آن همه شور و انسانی، فرشته با آن علاقه و پی گیریش به حرفه، و حسین که در بیست و چند سالگی شده بود پدر وبلاگ نویسی ایران، لایقشان زندان است. و باید از مام وطن همان بشنوند که بازجو روز پایان محبس می گوید: یا مثل بچه آدم شو یا برو، برو همان طور که میلیون ها رفتند.

این نامه را ننوشتم و آن سئوال ها را نگاه داشتم. نپرسیدم به این جوانان چه داده ایم که از آنان اطاعت محض طلب می کنیم، آیا تقسیم پول نفت بدون هیچ مدیریت و هنرمندی ، با هزار غفلت و اسراف و بدکاری، این همه منت گذاری دارد. آیا این منت چندان است که باید جوانان روزی هزار بار هفت هزار سالگان را دستبوس آیند تا مغزهایش از کاسه سر به در آورده نشود. سهل است از آنان می خواهیم همه الگوهای رفتاری شان را دور بریزیند، و بی هیچ سئوالی، همه آن شوند که ما می خواهیم .

می خواستم در آن نامه بپرسم چه گلی زده اید به سرهاشان که از آن ها می خواهید جوانی بگذارند و همچون شما هفت هزار سالگان راه بروند و همچون شما زندگی را در مرگ ببیند، فرزند بر سر جدل قدرت بکشند و بگویند بر سر عقیده کشته ایم. چرا باید همه اطاعت باشند و ریا. هر کار در پنهان کنند اما در ظاهر زاهد باشند و پرهیزگار، ورنه بروند و بخت خود را در جاهای دیگر دنبال کنند. آیا وقتی جهان پر شد از سینا و فرناز و فرشته و گلنوش و همه محسن ها [ از مخملباف تا نامجو، از سازگارا تا کدیور] آن گاه سر آرام بر بستر خواهید نهاد. گمان ندارم. چون آن که در سر دارید نه با کوره های داغ تربلینکا و آشویتس به دست آمد نه در زمهریر سیبری. پس آرامشی در کار نیست، هم اکنون در فهرست نام آوران جهان فراوان حسین هست و فاطمه، نازک و بهاره، شادی و دیگران [با گذرنامه هائی که هر کدامش به خون جگر رنگ به رنگ شده] اما ای عجب هنوز دل سنگتان آرام نمی گیرد.

ننوشتم آن نامه را و به خود گفتم چه فایدت از این نوشتن. نکند کار حسین درخشان و بچه های زندانی را هم بدتر کند. پس چنین بود که نامه ای نوشتم به هودر. می دانم به او نمی رسد، سیصد روزست که چشم او به در مانده و کسی در نمی گشاید اما فرض می کنم که نامه را نوشته در بطری نهاده ام و رها کرده به سینه دریاها. چنین بود که بالای صفحه نوشتم: حسین باید کشته شوی. نوشتم:

از این جمع بی قراران، اول از همه تو کشف کردی و تو به ما رساندی که دنیا، مجازی شده است، شفاف شده، ریائی نیست. و شیرجه زدی در این دنیا. هیچ فکر نکردی ما که مانده ایم در ریاهایمان، ما که رنگ هایمان را می پوشانیم، ما که آموخته ایم چون به خلوت رفت باید آن کار دیگر کرد، تابت نمی آوریم. هیچ فکر نکردی دارت می زنیم. وقتی عریان می شوی، هر چه در کله پوچت هست را به دنیای مجازی می سپاری. آن وقت هم پلیس مرزی نیویورک و هم هر مامور دیگری پشت خط نگهت می دارند. و تو چه لقمه آسان هضمی شده ای، همه چیزت آشکارست، خطا ها که کرده ای، یاوه ها که گفته ای، بدها که نوشته ای. و در یک لحظه جهان پر می شود از قدیسان که گویا هرگز تقصیری نکرده اند، همه پاکدامنان که انگار هزار ساله به جهان پا گذاشته اند.

حالا گیر کرده ای، گریبات در دست آن هاست که تو را خوب تر از خودت می شناسند، همه زیر و بالایت را می داند. تو در روشنائی گذارده و خود در تاریکی اند. و تو هیچشان نمی شناسی. گناه تو و گناه بخشایش نشدنی تو این است که "معمول" نشدی، همه جا خواستی جور دیگری باشی. هر کار که دیگران در پنهان می کنند تو آشکارا کردی. خصوصی ترین و خاص ترین لحظاتت را هم ثبت کردی.

بار آخر که دیدمت چند هفته پیش ازاین بود که بروی به خانه . گفتی دلم برای قلهک تنگ شده، همان موقع بود که آن قدر نوشته بودی آن قدر متلک گفته بودی، همه را آزرده بودی که دیگر شده بود طبیعتت و همه جا می پراکندی. سخنرانی و فیلم دانشگاه سوآز. میهمانانی رسیده از تهران. نگاه همه به تو جور دیگری بود و نگاه تو به همه هم سن و سالانت یک جور دیگر. انگار به منظورت رسیده بودی، گمان داشتی رخت چرک همه را به بند کشیده ای، بز از گله جدا شده ای. اما همان خنده شیطنت که بیش تر دندان هایت می خندید بر لبانت بود، همان خنده که وقتی به تیم کلاس بالاتری مدرسه گل زدی در چهره ات بود.

اما گمان کردی زندگی همان زمین فوتبال است. گل خورده ها همه سروش حاج فرج اند که بعد پانزده سال به لبخندی به یادآوردند شیطنت هایت را. چقدر باید از عمرت می دادی تا بدانی که زندگی شوخی نمی کند با تو و از تو شوخی نمی پذیرد، تا لبخند از لبت نگیرد رهایت نمی کند.

ترا گذاشتند مدرسه نیکان که با فرزندان بزرگان همکلاس شوی و با بزرگان آینده همدم و آشنا شوی، گذاشتند که طبع سرکشت را مهار کنی. آدمی شوی مناسب جامعه ای که ناظمش همیشه آقای کمالی نیست که، مجازاتش فقط "آقات را بگو فردا بیاد مدرسه" باشدن. پوستت را می کنند. با هر زندانی که به بند می افتد یک بار ترا می کشند که قصه بگو، قهرمان داستان های شب شو. همان ها را که می نوشتی در "سردبیر: خودم" حالا در دوربین بگو. بگو بگذار باورمان کنند. از تو می خواهند کمکشان کنی که باورپذیر شوند.

حالا باید ریا کنی، نگو که از وقتی از تورنتو به در آمدم کولی آواره بودم و در پی آن که به پدر وبلاگ نویسی ایرانی، یکی در ازای هشت ساعت کار مواجبی بدهد که از کمک پدر بی نیاز شود در سی و چند سالگی. بگو من آدم بزرگ شده بودم، رییس جاسوسا بودم، نگو آمدم تهران برای این که دلم برای ملافه و تشک مامان تنگ شده بود بگو آمدم برای دستگاه های بزرگ جاسوسی گزارش تهیه کنم، بگو طرفداریم از آقای دکتر کلک بود. نگو که کولی یک لا قبائی بودی در سر هوس کشف جهانت بود، آن جا کسی لاری سامرست موآم نمی شناسند، لبه تیغ نخوانده اند و نه خدا حافظ کاری گوپر رومن گاری را، از لنی حرف نزن. بگو اصلاح طلب ها یادم داده بودند که ادای اصولگرایان را در آورم.

دنیا که شادی نیست که بگوید "برو گمشو حسین با این مزخرفاتت، کی ترا استخدام می کنه". حالا باید آن قدر از این "مزخرفات" بگوئی تا قبولت کنند که دیگر خیال شفافیت از سرت بیرون شده، تو هم شده ای مثل دیگران، بلد شده ای ریا کنی، یک جور باشی و جور دیگری نشان بدهی.

بهشان نگو که آن ساک دستی چرخدار را می کشیدی از این ور به آن ور عالم، نگو که نیمه شب ها تلفن کردی که می توانم بیایم آن جا. نگو شبیه قهرمان "منهتن به نمره" امیر نادری شده بودی، نگو که وقتی برای مراسم رسمی دعوتت کردند بلد نبودی کراوات گره بزنی، کت آتی را پوشیدی. از پنجره نگاهت کردم وقتی که رفتی، یکی دیگر شده بودی. اما کسی را هم گول نمی زدی با آن ساکی که قرقر روی زمین می غلتاندی و آی پاد در گوشت. بگو دو صفر هفت شده ام با همان امکانات و این آی پاد هم برای دریافت دستورات بود.

یادت باشد. همه مامورهای دنیا یک شکل هستند و یک ماموریت دارند، مگر نبود مامور مرزی آمریکائی در نیویورک. گفت نه نمی شود، دیگه هیچ وقت نمی تونی پاتو تو ایالات متحده بگذاری. دندان هایت خندید یعنی شوخی می کنید آقا، من یک کانادائی هستم مگه میشود؟. اما شد. چون همان اول کار مامور مرزی نامت را سرچ کرده بود در گوگل، وبلاگت را خوانده بود. می دانست رفته بودی تورنتو چه کار، می دانست چقدر خوشحالی که یک سطر آدرس داری در نیویورک. آمریکائیه که مدام آدامس می جوید از وقتی از توی وبلاگت، ترا کشف کرده بود، لبخندی به لبش بود انگار آل کاپون را گرفته. نمی دانست با همان کارش با این کولی که تازه یک سطر آدرس پیدا کرده بود در نیویورک و می خواست چند ماهی در شهرآرزوهایش کلیدی داشته باشد چه کرد. نمی دانست دیگر تو ضد آمریکائی می شوی. و از آن جا راهی نیست تا علاقه مندی به دکتر احمدی نژاد، به دشمنی به اصلاح طلبان.

راستی اگر گذارت به دباغخانه نیفتاده بود. چه حالی می کردی با این جنبش سبز. عین جنس دلخواه بود. هی لینک بده. هی علامت بزن. افشا کن که خط از آمریکا می گیرند، از دکترکین، جین شارپ علامت بده، هابرماس یادت نرود. اما به شرطی که خودت باور نکنی که اگر دلت تنگ شود برای بوی لحاف مامان، دکتر به دادت می رسد.

ما هفت هزار سالگان بی تحملیم، داغ هزاران آرزو در دل داریم. با شما دشمنیم که جوانید و چنین است که در سهراب کشانیم، تحمل شادیتان را نداریم، هزاران مامور برتان گمارده ایم مبادا کلمه ای جز آن بگوئید که ما می دانیم مبادا جز آن چیزی در خاطرتان بگذرد که در ما گذشته .

بی کله، کوله بر دوش، آواره، یاغی بکش که سزای تست. به جرم آن که جوانیت را دهان نبستی. به جرم آن که از همان بچگی خطا کردی و به تیم بچه های بزرگان، حضرات بلندپایگان گل زدی، بعد هم با چشمانی که کودکی و شیطنت از آن می بارید چشم در چشم بزرگ ترها ایستادی. نفهمیدی که در شهری زاده شده ای که ترا بی دست و پا می پسندند. باید در خط زندگی کنی. باید خطوط را رعایت کنی، باید به خط قرمزهائی که هفت هزار سالگان رسم کرده اند نزدیک نشوی، اگر شدی هیچ گمان نبر که کس به دادت برسد، هیچ طمع مدار که همسن و سالانت هم ترا به یاد آورند، این ها به تازیانه و یا آنان به گفتار، پیامت می دهند که جز ما میندیش.

این جا دنیای مجازی نیست. این جا دنیای واقعی است زندان دارد، دیوارهایش نزدیک است، سفیدست. آدم هایش اما گاه به گمان و به حدس نقش می گیرند، بازجو می شوند، قاضی می شوند و حتی قاضی عسگر و دعای قبل از مرگ در گوشت می خوانند. مگر تو همین طور نبودی حسین، مگر به تازیانه نبستی دیگران را به گمان.

اما حالا ریا کن، هر چه می خواهند و می خواهی بگو. بگو دیگر تغییر نمی کنم. بگو بی دست و پا می شوم، بی بال و پر. همین جائی می شوم، در همان قلهک خانه ای بگیر. کلیدی داشته باش، زنی "بستان"، شرکتی "بزن". از در که بیرون می روی یقه ات را ببند. دعای زیر لبی بخوان. بگو که از خانواده شهیدی، بگو همه عمر با هیات موتلفه مانوس بوده ای. بگو عمویت از هفتاد و دو تنی است که همراه آیت الله بهشتی بودند. اما نه کمی تامل کن. در این فاصله که نبودی آیت الله بهشتی هم از بهشت بیرون شده است، انگار او هم کمی سبز بوده است.