Tuesday, August 08, 2006

امروز ۸ آگست ۲۰۰۶


حکایتی از سعدی رحمت الله علیه

فقیهی پدر را گفت هیچ ازین سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمیکند به حکم آنکه نمی بینم مرایشان را فعلی موافق گفتار

ترک دنیا بمردم آموزند....................خویشتن سیم و زر اندوزند
عالمی را که گفت باشد و بس........... هرچه گوید نگیرد اندر کس
عالم آنکس بود که بد نکند................. نه بگوید بخلق و خود نکند

آتأ مُرون الناس بٍالبروّ تّنسونّ أنفُسّكُم

عالم که کامرانی و تن پروری کند............. او خویشتن گمست که را رهبری کند

پدر گفت ای پسر بمجرد خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن و علما را بضلالت منسوب کردن و در طلب عالم معصوم
از فواید علم محروم ماندن همچو نابینائی که شبی در وحل افتاده بود و میگفت آخر یکی از مسلمانان چراغی فرا راه من دارید
زنی فارجه بشنید و گفت تو که چراغ نبینی به چراغ چه بینی؟
همچنین مجلس وعظ چو کلبه بزازاست آنجا تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری سعادتی نبری

گفت عالم بگوش جان بشنو............... ورنماند بگفتنش کردار
باطل است آنچه مدعی گوید..........خفته را خفته کی کند بیدار
مرد باید که گیرد اندر گوش ..........ورنوشته است پند بر دیوار

صاحبدلی بمدرسه آمد ز خانقاه............ بشکست عهد صحبت اهل طریق را
گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود........... تااختیار کردی از آن این فریق را
گفت آن گلیم خویش بدر میبرد زموج.........وین جهد میکند که بگیرد غریق را