Friday, August 18, 2006

امروز جمعه 18 آگست 2006


لحظه ديدار نزديك است .

باز من ديوانه ام، مستم .

باز مي لرزد، دلم، دستم .

باز گويي در جهان ديگري هستم .

هاي ! نخراشي به غفلت گونه ام را، تيغ !

هاي ! نپريشي صفاي زلفم را، دست!

آبرويم را نريزي، دل !

- اي نخورده مست -

لحظه ديدار نزديك است


از مهدی اخوان ثالث


اواخر سال 1971 برای ساختن فیلمی عازم آبادان و دزفول بودم تو هواپیما با یه آقای مو سپیدی که

خیلی هم موهاش انبوه بود در یک ردیف کنار هم نشستیم که وقتی سر صحبت باز شد فهمیدم که همکاریم و ایشان مدیر

شبکه تلویزیون و رادیوی آبادان است ( آقای بهاری ) که وقتی متوجه شد من خوزستانیم و مدرسه سینما وتلویزیون را تمام کرده ام اصرار

کرد که اگر بتوانم بروم آنجا و مشغول به تولید برنامه برای مرکز خوزستان بشم من سال بعد به آبادان رفتم و چون متاهل

بودم در یکی از منازل کوی تلویزیون در بریم ساکن شدیم و در آنجا با همکاران مرکز آبادان آشنا شدم که دوستی من کماکان با اکثر آنها پابرجا است . خسرو پیروزان ، مهران روحانی ، فریدون صالح ( خدا رحمتش کند )، جهانگیر میرشکاری ،ناظم ، آقای زرندی ، دوست عزیز ایرج حائری ( که بعد از سالها در آمریکا همدیگر را پیدا کردیم ) علیرضا ظریف ، مارگریت گریگوریان وشوهرش ادموند که در فنی کار میکرد ، ضیاء عبدالله پور که سردبیر خبر وگوینده اخبار عربی شبکه بود و یه فیلمبردار لوس هم بود بنام ثقفی که با آمدن خسرو پیروزان از آنجا رفت تهران . سالهای خوبی بود


تا اینکه آن جریانات حزب رستاخیز بوجود آمد که خیلی ها مخالفت کردند وچوبش را هم خوردند از جمله من که کارم را اجبارا

کمی بعد ترک کردم .در آن منازل کوی تلویزیون در همسایگی دوست یکرنگ خسرو پیروزان همکار دیگری زندگی میکرد که بعدا متوجه شدم

آقای مهدی اخوان ثالث است و برایم عجیب بود که چرا هیچوقت به مرکز آبادان نمیامد

یه روز آقای بهاری مرا خواست وبعد از کلی مقدمه چینی از من خواست اگر میتوانم بیک ترتیبی آقای اخوان را به مرکز بیارم

گفتم حالا چرا من گفت خوب هردویتان در تولید کارمیکنید وباید بیک شکلی باهم آشنا بشین و برنامه درست بکنید!! من رفتم خونه خسرو و جریان را بهش گفتم وپرسیدم خوب حالا تکلیف چیه؟ خسرو کلی خندید و گفت ممد جون این آدم دم به تله نمیده بیخودی خودت را کنف نکنی گفتم بهاری را چکارکنم؟ تو این حرفا بودیم که در خونه آقای اخوان بازشد ویکی از دختراش اومد دم در و لای در باز ماند کمی بعد سروکله آقای اخوان پیدا شد و خواست که در را جفت بکنه که چشمش

به من و خسرو افتاد و سری تکون داد با یه نیم لبخند که خسرو سلامی کرد و گفت استاد حالتون چطوره؟ و کمی از در فاصله گرفت و اومد کنار پله که منم سلام غرائی کردم و دیدم داره راست میاد طرف ما خودم را معرفی کردم وگفتم یه هشت ماهی میشه اینجام که گفت عجب عجب بعد پرسید عزیز جان اهل کجائی گفتم دزفول که دیدم خوشحال شد گفت پس دسفیلی هیسی که کلی خندیدیم ومن از فرصت استفاده کردم و به ایشان گفتم اگر کاری داشتین یا وسیله ای میخواستین

من یه ماشین کوچولوئی دارم . این اولین برخورد من با ایشان بود که دیدم انسان نازنینی است . استاد با مرحوم علی صیادی قبلا یه برنامه ای در مرکز آباذان اجرا میکرد که مرتب در ضبط آن اشکال ایجاد میشد ومیگفتند آقای اخوان سر وقت حاضر نمیشود و یا اگر حاضر میشود وسط کار حالش بهم میخورد و ضبط نکرده به خونه برمیگردد ! اینرا میگفتند که اول یک

چای داغ سفارش میدهند وهنوز نصف چای تمام نشده میگفتند یه پپسی تگری براشون ببرند که وقتی میخورده حالش دگرگون میشده و مجبورمیکرد که ببرنش خونه و بعد میرفت تا دو هفته دیگر ! علی صیادی دل خونی داشت از ایشان!؟

ماشین من دکا و دو در قدیمی بود ساخت کمپانی آتو یونیون آلمان که بعدها این کمپانی خیلی گل کرد و شد

آدی که تو ایران بهش میگن آاودی !! مثل اون ماشین سوئدی ساب که بهش میگن سعاب !! حالا شاید با تماس مهاجرین





Auto Union 1000SP



ایرانی در سوئد با دوستان و فامیل در ایران همان ساب بگویند کلمات عربی را هم ما ایرونیها بشکلی که خودمان دوست داریم تلفظ میکنیم مثل عربی حرف زدن نوری زاده و نه آنطور که باید ادا بشود

.

بهرحال حرف حرف میاره یه روز که داشتم از تلویزیون برمیگشتم خونه نزدیکای هتل آبادان کامیونی از بغلم رد شد و ناگهان

بوم شیشه ریخت اصلا پودر شد وما را میگی که چه حالی بهم دست داد حالا از کجا شیشه واسش گیر بیارم

دو روز بعد از این حادثه دم در بودم که استاد را دیدم یواش یواش داره میاد طرف ما جلو رفتم سلامی کردم وایشان هم مطابق

خلق و خوئی که داشت احوالپرسی گرم اما بسیار بیسرو صدائی کرد و بعد گفت خوب عزیز جان گفتی که ماشین داری

گفتم بله استاد اما فقط یه مسئله پیش اومده گفت ها بگو چیه اون گفتم دوسه روز پیش شیشه جلو کاملا شکست اومد جلو

نگاهی به ماشین انداخت وخنده ای کرد وگفت حالا فرض میکنیم که این یه موتور سیکلت چهارچرخه ! راه که میره؟ گفتم بله

وخلاصه کمی بعد با اون ماشین بدون شیشه رفتیم تلویزیون ویکسر هم رفت تو دفتر خودش وسفارش چای داغ رو داد موقعی که آبدارچی داشت از اطاقش برمیگشت آقای بهاری صدایش زد و بهش گفت اگر پپسی خواست تو نداری ! آبدارچی هم با خنده چشمی گفت و رفت ما ربع ساعت بعد خبر شدیم که استاد دارند با ظریف صحبت میکنند و پپسی هم جلوی ایشان بود که وقتی آقای بهاری متوجه شد خنده ای کرد ورفت نیمساعت بعد من و استاد در دکا و بدون شیشه از پیچ پالایشگاه رد شده بودیم ! استاد حالش زیاد خوب نبود !!؟